♤[ماسک هایی از جنس دروغ]♤ پارت [ ۱۴ ]
بلند شدمو رفتم غذا بیارم...
از زبون دازای:
وقتی بهوش اومدم دیدم چویا دستمو گرفته اولش یکم تعجب کردم ولی بعدش دستشو ناز کردم...هوم...حس میکنم دوستم داره...نه بابا خو همکارمه...اگه من ازش خوشم میاد دلیل نمیشه انتظار داشته باشم اونم همین حسو راجبم داشته باشه....
داشتم با خودم فکر میکردم که چویا با یه سینی توی دستش اومد داخل
_سلام
_سلام
سینی رو گذاشت رو میز و کمکم کرد بلند شم بشینم خودشم اومد رو صندلی کنارم نشست
_برات غذا گرفتم...
بشقابو از روی سینی برداشت اومد بده بهم که نگاهش به دستم که به سرم بسته شده بود افتاد
_امم..نمیتونی دستتو بلند کنی؟
_نه فقط یکم میتونم انگشتامو یکم حرکت بدم
_هوم...
قاشقو برداشت و برد سمت دهنم
_آآ
خندیدم و دهنمو باز کردم
اصن یه وضعی مث بچه ها داشت بهم غذا میداد/:😂
ظرفو گذاشت سرجاش و لیوان آب رو برد سمت دهنم یکم که خوردم لیوانو گذاشت سر جاش و بلند شد که بره که دستشو گرفتم
_چویا؟
_بله؟
_شاید مسخره ام کنی ولی من جزو یکی از فوبیا هام تنها موندن تو بیمارستانه/:
_جرر..پرستارا هستن دیگه بهت سر میزنن نگران نباش لولو نمیخورتت/=😂
_نه...نه میترسم/:
_خب.. باشه
_مرسی
کلاهشو در آورد و سرشو به مبل تکیه داد
چند ساعت گذشت..
و من جغد هنوز بیدارم/:
دور و برو نگاه کردم تا شاید یکم چشمام خشته شه خوابم ببره که چشمم قفل شد رو چویا
خیلی خوشگله...لبای کشیده اش...پوست سفیدش....موهای سرخش....همچیش..
محو چویا شده بودم که با یه صدای برگریزون به خودم اومدم'-'
ودف؟برم ببینم صداها از کجا میان...
لنگ لنگون رفتم درو باز کردم و رفتم سمت صدا..پشت آبدار خونه بود اومدم سرک کشیدم که...
تفففففففف ودففففف مستهجنننن مستهجننننن اصن....نه..نه من میرم لفت د لایف اخه خدایی پرستاره با دکتر؟اصن...من میرم محو شم...
دوباره برگشتم نشستم سرجام خوابم نمیبرد...یعنی خوابم پرید ساعت ۲ و نیم بود حوصله ام سرفته بود...یهو دیدم چویا دستشو اورد سمتمو دستمو گرفت منم انگشتمو روی دستش کشیدم و موهاشو کنار زدم وقتی میخوابه خیلی خواستنی میشه...همینطوری دستشو ناز میکردم که خوابم برد...
از زبون دازای:
وقتی بهوش اومدم دیدم چویا دستمو گرفته اولش یکم تعجب کردم ولی بعدش دستشو ناز کردم...هوم...حس میکنم دوستم داره...نه بابا خو همکارمه...اگه من ازش خوشم میاد دلیل نمیشه انتظار داشته باشم اونم همین حسو راجبم داشته باشه....
داشتم با خودم فکر میکردم که چویا با یه سینی توی دستش اومد داخل
_سلام
_سلام
سینی رو گذاشت رو میز و کمکم کرد بلند شم بشینم خودشم اومد رو صندلی کنارم نشست
_برات غذا گرفتم...
بشقابو از روی سینی برداشت اومد بده بهم که نگاهش به دستم که به سرم بسته شده بود افتاد
_امم..نمیتونی دستتو بلند کنی؟
_نه فقط یکم میتونم انگشتامو یکم حرکت بدم
_هوم...
قاشقو برداشت و برد سمت دهنم
_آآ
خندیدم و دهنمو باز کردم
اصن یه وضعی مث بچه ها داشت بهم غذا میداد/:😂
ظرفو گذاشت سرجاش و لیوان آب رو برد سمت دهنم یکم که خوردم لیوانو گذاشت سر جاش و بلند شد که بره که دستشو گرفتم
_چویا؟
_بله؟
_شاید مسخره ام کنی ولی من جزو یکی از فوبیا هام تنها موندن تو بیمارستانه/:
_جرر..پرستارا هستن دیگه بهت سر میزنن نگران نباش لولو نمیخورتت/=😂
_نه...نه میترسم/:
_خب.. باشه
_مرسی
کلاهشو در آورد و سرشو به مبل تکیه داد
چند ساعت گذشت..
و من جغد هنوز بیدارم/:
دور و برو نگاه کردم تا شاید یکم چشمام خشته شه خوابم ببره که چشمم قفل شد رو چویا
خیلی خوشگله...لبای کشیده اش...پوست سفیدش....موهای سرخش....همچیش..
محو چویا شده بودم که با یه صدای برگریزون به خودم اومدم'-'
ودف؟برم ببینم صداها از کجا میان...
لنگ لنگون رفتم درو باز کردم و رفتم سمت صدا..پشت آبدار خونه بود اومدم سرک کشیدم که...
تفففففففف ودففففف مستهجنننن مستهجننننن اصن....نه..نه من میرم لفت د لایف اخه خدایی پرستاره با دکتر؟اصن...من میرم محو شم...
دوباره برگشتم نشستم سرجام خوابم نمیبرد...یعنی خوابم پرید ساعت ۲ و نیم بود حوصله ام سرفته بود...یهو دیدم چویا دستشو اورد سمتمو دستمو گرفت منم انگشتمو روی دستش کشیدم و موهاشو کنار زدم وقتی میخوابه خیلی خواستنی میشه...همینطوری دستشو ناز میکردم که خوابم برد...
۳.۱k
۰۵ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.